من سال ها افسرده بودم و افسردگی فصلی هم آن را تشدید می کرد، بی آنکه خودم زیاد به آن واقف باشم.

بعدها متوجه شدم کوتاه تر شدن روزها در پاییز و زمستان و تاریکی چه اثر بدی روی روانم داشته. طوری که بعد از وقوف به این مسئله از پاییز و زمستان متنفر شدم.

تا قبل از آنکه بدانم و خوداگاهی داشته باشم، همان حس رمانتیک را نسبت به پاییز داشتم که دیگران دارند. از رفتن زیر باران و قدم زدن خوشم می آمد، یا شاید فکر می کردم باعث التیام زخم های درونم هست، که نبود.

اما الان چند سالی هست که تمام روح و روانم متوجه بهار هست. فروردین و اردیبهشت. چشم انتظار از راه رسیدن بهار می مانم. در حالی که تا قبل از آن هیچ حسی نسبت به بهار نداشتم. برایم هیچ معنایی نداشت. اما الان یاد گرفته ام روزهای ابتدایی سال در جاهای سرسبز بگردم و از دیدن درخت ها و گل ها و گیاهان لذت ببرم.

در پاییز تا بخواهی بجنبی روشنایی به سر آمده. انگار عمر زندگی کوتاه می شود. همه می خواهند همه چیز را جمع و جور بکنند و به خانه های شان پناه ببرند. تاریکی، و در کنار آن سرما. انگار در این شرایط خانه بهترین جای جهان است.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها