پیاده رو



این چهار روز هم برای ما سبک تازه ای از وبگردی بود. بدون گوگل، بدون اینستاگرام و توییتر، بدون ده ها سایتی که روزانه باهاشان سر و کار داشتم و البته بدون دسترسی به سایت های خودم، چون همه ی شان روی سرورهای خارجی هستند.

این چند روز همه اش آدرس سایت ها را زده ام تا ببینم که بالا می آیند یا نه.

تنها چند سایت خبری فارسی در دسترس هست.

حتی برای پیدا کردن سایت های در دسترس دیگر دست به دامن جستجوگرهای مثلا بومی شدم. همان هایی که بودجه های هنگفتی گرفتند. اما نتیجه بسیار خنده دار بود. هیچ کدام کار نمی کرد. نه یوز نه پارسی جو و . باقی هم نتوانستم آدرسی ازشان پیدا کنم برای تست زدن.

به قول نویسنده سایت تابناک، اینترنتمان بنزینی شد!

همه چیز در امن و امان هست و عده ای اغتشاشگر هم شناسایی شدند و قرار است پدرشان را در بیاورند، اما چرا محدودیت اینترنت را برنمی دارند؟

الان هم برای اینکه خودم را مشغول بکنم این وبلاگ را در بلاگ بیان راه انداختم.

حداقل یک جایی حرف دلمان را بنویسیم.


امروز داشتم به این فکر می کردم که آیا با بازگشت شرایط به یک هفته ی قبل اینجا را فراموش خواهم کرد؟ درست مثل آدم هایی که در میانه ی جنگ پناهگاهی برای خودشان پیدا می کنند و بعد از صلح دیگر حتی یکبار هم راه شان به آن طرف ها نمی افتد.

من قبلا هم در بیان وبلاگ داشتم. وبلاگ نویسی را دوست دارم و به نظرم خیلی مهم است (بعدا شاید درباره اهمیت وبلاگ نویسی بنویسم). از سال 83 در فضای وبلاگ نویسی نفس کشیده ام. چند سال می شود؟ 15 سال. ده ها وبلاگ راه انداخته ام و بسته ام.

تنها وبلاگم که عمر درازی دارد یک وبلاگ خیلی شخصی هست که نزدیک به 800 یادداشت درآن نوشته ام. اما در سایر موارد، چون همیشه کشیده شده ام به سمت شخصی نویسی بعد از مدتی وبلاگ را ترکانده ام. چون با این قضیه راحت نیستم. در هر وبلاگی که یک مدت از حس و حالم نوشته ام، بعدا، از این که نوشته هایم در معرض دید دیگران است معذب شده ام. درست مثل اینکه با پیژامه وسط یک مهمانی رسمی ایستاده باشم. البته، نه از باب آداب دانی، بلکه بیشتر ترسی هست که آدمی از قضاوت شدن دارد: چه پیژامه ی زشت و کثیف و مندرسی.

با تجربه ای که از اکثر سرویس های وبلاگ نویسی مهم و معروف دارم، بلاگ بیان علی رغم محدودیت هایی که اعمال کرده، جزو بهترین هاست.

شاید همین فردا-پس فردا اینترنت بین الملل وصل شود و همه صبح تا شب توی اینستاگرام و توییتر پلاس باشیم. اما اینجا شبیه پناهگاه های زمان جنگ است. در منطقه ی ما، در زمان جنگ، توی حیاط بسیاری از خانه ها پناهگاه های جمع و جوری ساخته بودند. من هنوز یادم می آید که در آن سال های پایانی جنگ، هر موقع بزرگترها احساس خطر می کردند، بچه ها را زیر بغل می زدند و با یک رادیو و پتو می چپیدند توی پناهگاه. هنوز آن دیوارهای آجری نم کشیده که بندکشی های مرطوبش می ریخت یادم هست. اینها معدود تصاویر سال های ابتدایی زندگی ام هست.

یادم است بعدها، آن پناهگاه توی حیاط مان را خراب کردند. جایش را با خاک پر کردند و بعد یک بته ی گل رز کاشتند. آن گل ها هم یادم می آید.

اما به نظرم ما باید پناهگاه هایمان را حفظ کنیم. البته امیدوارم که حال و حوصله ی مان بکشد. فکر می کنم بعید نباشد هراز چندگاهی یک شرایط فوق العاده ی دیگر پیش بیاید و مجبور باشیم بیاییم اینجا غر بزنیم و برای هم نوشابه باز کنیم و به ایادی استکبار داخلی فحش بدهیم.

راستی، می خواستم یک یادداشت درباره ی فحاشی بنویسم، کار این روزهای مان.

شما با پناهگاه تان چه می کنید؟ اینجا خانه ی ابدتی تان هست؟ یا مسافر گذری بودید؟


به این هفت روز که نگاه می کنم، باورم نمی شود در مقابل قطعی اینترنت و خوابیدن کسب و کار آنلاینم، این همه حوصله و صبر به خرج داده باشم. اگر شرایط روحی دیگری داشتم احتمالا زود به هم می ریختم، دستپاچه می شدم و سعی می کردم در اولین فرصت سایت هایم را از سرور خارجی به سرور ایرانی انتقال بدهم. اما این هفت روز کلا ماجرا را جدی نگرفم.

برای اینکه حالم بدتر از آن بود که اجازه بدهم این مسئله هم بار روانی بیشتری بهم وارد بکند. با خودم گفتم شده است دیگر و این وبلاگ را راه انداختم و غر زدم.

می گویند: آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب.

خیلی سال هست که آب هزار وجب از سر ما گذشته. فقط بدبخت تر می شویم. گاهی با سرعت کمتر و گاهی با سرعت بیشتر. زیر سایه ی جماعت، خوشبختی معنی ندارد.


از حساب اینترنت مخابراتم 120 گیگ اینترنت مانده است و دو روز هم زمان. چیزی که از دفعات قبل یادم مانده این هست که اگر استفاده نکنم حتما گیگ ها می سوزد.

به خاطر کارم و وبگردی مجبورم ماهیانه حجم زیادی بخرم. اما در ده روز گذشته با قطع شدن اینترنت بین الملل عملا نتوانستم استفاده کنم.

الان هم تنها کاری که می توانستم باهاش بکنم دانلود بیخودی بود.

فکر کردم تعدادی فیلم دانلود کنم. اما ازکجا؟

آخرش دست به دامن آپارات شدم

این هم از ماجراهای ما و ج.ا و حق الناس و بهشت و جهنم و باقی چرندیاتی که خودشان سرسوزنی بهش اعتقاد ندارند


این روزهای کثافت هم روزی بالاخره تمام خواهد شد. حال یا در زمان ما یا در زمان کسانی که بعد از ما خواهند آمد. روزی که دیگر مستبدان در راس امور نخواهند بود.

و البته کسی باور نخواهد کرد ما چه زجری کشیدیم در این مملکت گل و بلبل. چه آرزوها و رویاهایی که از ما تباه نکردند، چه باورهایی که در ما نسوزاندند.


دارم به این فکر می کنم که اگر قرار باشد این ماجراها همچنان ادامه داشته باشد زندگی من به کجا خواهد رسید. منی که خواستم از طریق همین اینترنت دوزار ده شاهی در بیاورم و در این سن و سال یک خاکی به سر خودم کنم. اما هر چند وقت یکبار باید شاهد این باشیم که همه چیز به هوا برود. یکبار درگاه ها را ببندند، یک بار سایت های رقیب را بترکانند، یک بار ملت از غم نان بیرون بریزند و اینترنت به هوا برود و یکبار به خاطر بنزین و این وسط هم هر چند وقت یکبار لنگر کشتی یا دماغ ه بگیرد به کابل ها و .

به قول بیژن موزی* :دیگه وقتشه، وقتشه از دیوار بریم بالا».

 

بعد از این همه سگ دو زدن در این مملکت فلک زده، درس خواندن و مدرک بی ارزشی به کف آوردن و سر گذاشتن به کارهای مختلف، چشم دوختن به آزمون های استخدامی و بدون هیچ پشتوانه و حمایتی، پناه آوردم به اینترنت. اما هر روزش یک بامبول سرمان در آوردند.

 

الان هم که اینترنت را به تخم چپ نامبارکشان گرفته اند.

 

در مملکتی که هر روزش ما را به اقتصاد مقاومتی فرا می خوانند و وعده ی بهشت نادیده را می دهند، در مملکتی که ما را به گروگان گرفته اند اما توله های خودشان در اروپا و امریکا عشق و حال می کنند، بله، در چنین مملکتی ما هم باید به جمع ان سرگردنه بپیوندیم تا زنده بمانیم.

 

*بیژن موزی: شخصیت بامزه سریال طنز سه در چهار که سال 88 برای اولین بار پخش شد.


من سال ها افسرده بودم و افسردگی فصلی هم آن را تشدید می کرد، بی آنکه خودم زیاد به آن واقف باشم.

بعدها متوجه شدم کوتاه تر شدن روزها در پاییز و زمستان و تاریکی چه اثر بدی روی روانم داشته. طوری که بعد از وقوف به این مسئله از پاییز و زمستان متنفر شدم.

تا قبل از آنکه بدانم و خوداگاهی داشته باشم، همان حس رمانتیک را نسبت به پاییز داشتم که دیگران دارند. از رفتن زیر باران و قدم زدن خوشم می آمد، یا شاید فکر می کردم باعث التیام زخم های درونم هست، که نبود.

اما الان چند سالی هست که تمام روح و روانم متوجه بهار هست. فروردین و اردیبهشت. چشم انتظار از راه رسیدن بهار می مانم. در حالی که تا قبل از آن هیچ حسی نسبت به بهار نداشتم. برایم هیچ معنایی نداشت. اما الان یاد گرفته ام روزهای ابتدایی سال در جاهای سرسبز بگردم و از دیدن درخت ها و گل ها و گیاهان لذت ببرم.

در پاییز تا بخواهی بجنبی روشنایی به سر آمده. انگار عمر زندگی کوتاه می شود. همه می خواهند همه چیز را جمع و جور بکنند و به خانه های شان پناه ببرند. تاریکی، و در کنار آن سرما. انگار در این شرایط خانه بهترین جای جهان است.

 


یعنی الان تو کاخ سفید چه خبره؟

مثلا نشستن دور یک میز.

ترامپ میگه: فکر نمی کنین الان باید یه کِرمی بریزیم، شاید ایرانیا فکر کنن دست از سرشون برداشتیم؟

مشاورش در امور ایران میگه: کِرمی مونده که نریخته باشیم؟

وزیر امور خارجه اش میگه: خود حکومتی هاشون یه کِرمی ریخته اند که هزارتا بچه کرده، بهتره به خودمون استراحت بدیم.

منشی ترامپ میگه: میشه انقد کِرم کِرم نکنید؟ مورمورم شد.

ترامپ میگه: پس چی بگیم خوشگله؟ اینترنتشون قعطه، وگرنه واثه حسن چندتا شکلک میگذاشتم.

وزیر دفاعش میگه: قربان اینترنت پرزیدنت حسن وصله، شما شکلکتون رو بگذارید.

باز منشی ترامپ میگه: فقط CAPS LOCK. شکلک پاسخگو نیست.

مشاورش میگه: روم به دیوار، فعلا ریدن و اینترنت هم قعطه.


من هیچ اعتیادی به اینترنت ندارم، علی رغم اینکه همه ی کسب و کار و معیشتم به اینترنت وابسته است، اما خودم هیچ وابستگی خُلقی به آن ندارم. اگر از این حال و هوا می نویسم صرفا به خاطر بیکاری هست و البته از دست رفتن درآمدی که این 4 روز و روزهای بعدش می توانستم داشته باشم و ندارم. یعنی نه تنها قرار است یک چیزی به خاطر گرانی از جیب مبارکم برود، باید کلی ضرر و زیان هم متحمل شوم، تا این امنیت کذایی که از صبح تا شب توی بوق می کنند برقرار شود.

 

به نظر، مسئولانی که تصمیمی به این بزرگی گرفته اند هیچ شناختی از روزگار ندارند (تصمیم قطع اینترنت با شبکه خارجی). به خیالشان دروازه های شهر را بسته اند و گزمه ها را دوتا دوتا توی کوچه ها فرستاده اند تا مبادا این امنیت تصعید شود. اما الان سال 2019 هست. قرار نیست ما را هم با خودشان در 1400 سال پیش و در شعب ابی طالب (یا یک همچین چیزی) محصور بکنند. اصلا دنیا و زمانه ی شان با ما فرق می کند. هزاران کسب و کار با اینترنت کار می کند. چه کسب و کارهای برخط و چه کسب و کارهای عادی. حتی مراکز علمی و دانشگاهی. هر ساعت ادامه ی این وضعیت هزینه های زیادی را به مردم تحمیل می کند.

 

اما، شاید بعد از وصل شدن به شبکه ی جهانی اینترنت و اینستاگرام بلند شوم و برقصم.

همانطور که نوشتم ما در زمانه ی دیگری زندگی می کنیم. ارتباطات و حسیات ما فرق کرده است. الان زمانه ای هست که سین شدن یا نشدن، به موقع سین شدن و سین نشدن (Seen) و چه طوری سین شدن laugh برای خودش مسئله هست. اگر سین بکنی و جوابی نفرستی کل مناسبات بین المللت به هم می ریزد، اگر سین بکنی و جوابت را دیر بفرستی سوءتفاهم آفریده ای، اگر سین بکنی و جوابت یک کلمه باشد، مسئله ی علی حده ای هست، اگر جوابت دو کلمه ای باشد شرایط طور دیگری و اگر یک پاراگراف کامل در جواب بنویسی، شخص مورد نظر را بنده ی خودت کرده ای.

 

حالا بیا و به این اضافه بکن عشق ها و کراش هایی را که چشم به راه اکتیو شدن پروفایل ها بودند، آوتارهایی که هر کدام برای خودشان به اندازه یک رمان چهار جلدی حرف داشته اند!enlightened

 

چه کسانی می توانند حال آنهایی را بفهمند که در این جهان پهناور اینترنت، از دور می ایستادند تا ببیند چراغ اتاق مجازی یارشان روشن شده است؟

به ولله اگر شاک* این چیزها را بفهمد wink.

 

بنابراین شاید به محض دیدن روشنایی پشت پنجره بلند شدیم و دست افشاندیم.

 

* شورای امنیت کشور.

 


دارم به این فکر می کنم که داشته های ما در این مملکت چقدر فرّار و شکننده است. می تواند در چشم برهم زدنی از دست برود. مثل همین اینترنت، یا مثل سرمایه و پس اندازی که با هزار مصیبت جمع کرده ای. مثلا هر روز از خواب بیدار شوی و ببینی که ارزش ریالی دارایی هایت باز آب رفته. قیمت ها سر به فلک کشیده و چیزهایی که به فکر تهیه ی شان بوده ای از تو دورتر شده اند. اینترنتی که تو را به دهکده ی جهانی وصل می کرد، الان نهایتا در وضعیت کره ی شمالی گونه ای باشد و تو حرص بخوری. پرایدی که عرابه ی مرگ قشر مستضعف و خاک بر سر کوخ نشین بود، الان از حیث بلندپروازانه بودن حکم ماشین های بوگاتی و مازراتی را داشته باشد که فقط توله های از ما بهتران می توانند سوارش شوند.

همه چیز به همین میزان از دست رونده و دورشونده.

اما چیزی که هنوز بر آن پافشاری می کنند این هست که تو را به هر ترفند و حیلتی که شده، کشان کشان به بهشت موعود ببرند!

عجب بازی خطرناک کثیفی؟

 


دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
ما بی‌خبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بی‌خبر ما خبر نداشت
ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت
گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت
وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت
گفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت
گفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت
خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت

-خاقانی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها